امروز نوزده اسفند ساعت نزدکیای هفت غروب و من دارم بهش فک میکنم مثل بقیه ی لحظه های زندگیم

توی این غروب نمیدونم کدوم لباسش تنش کرده

نمیدونم کجای خونه وایساده

نمیدونم به چی نگاه میکنه

داره راه میرهنشسته.

نمیدونم

ولی میدونم داره به من فکر میکنه

میدونم داره منو زندگی میکنه

ولی میدونم لبخند داره

ولی میدونم که میدونه مال منه

میدونم که فقط به من میگه " جانم"


داشتنش شده تنها باور زندگیمکه خودش شده تموم زندگیم

 

واقعیت دیگه چیزی نیست جز "خودش"

دیگه تموم

شد.

تموم واقعیت من

 

 

دور تا دور دیواره

پر از محال  

صداش زدم

"زندگیم پرواز کنیم؟"

گفت" آره"

 و تموم

 



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها